دوستی از دوستان سابقهدار (!) ما، حکایتی از سفر تبلیغیاش به کشورکی که مدعی جزایر سهگانه ایرانی است، به رشته تحریر درآورده و با نام "الإشارات فی شرح سفر الإمارات" منتشر کرده است. خبر از کتابش نداشتم تا امروز که لطف نمود و نسخهای به من هدیه کرد.
مشغول خواندن بودم که سرور برخاسته از خواندن حکایتی از آن کتاب، باعث شد با نقلش خندهای بر لبان شما هم ترسیم کنم!
در بخشی از کتاب، سخن بدانجا میرسد که شاکله اصلی جمعیت این شیخنشین، خارجیها و مهاجرین هستند و طبق آمار، بومیها فقط بین پانزده تا بیست درصد هستند. در تأیید این آمار، حکایت زیر که در آنجا رایج است، نقل شده:
گویند در همان دیار سالی خشکسالی شد. شیخ و بزرگ این مملکت دستور به اقامه نماز باران داد. روز اول که همه آمدند و نماز خواندند، در ایران باران آمد! گفتند در روز دوم ایرانیها نیایند. پس از نماز روز دوم، در فیلیپین باران آمد. روز سوم از آمدن آنها هم جلوگیری کردند. پس از نماز روز سوم، در پاکستان باران آمد!
روز چهارم که پاکستانیها هم نیامدند، حضرت شیخ ماند و خودش! به تنهایی و با اخلاص، نماز باران خواند و در یمن باران بارید! (نقل از ص 50 کتاب فوق، با تصرف مختصری در متن)